سی خاطره از آذر یزدی (5)

ساخت وبلاگ

حسین مسرّت

آدم های خوب آذر یزدی

مهدی آذر یزدی ، یک پیمانه و پیمونی برای سنجش آدم ها داشت که بیشتر آن ها را به دو دستۀ خوب و بد تقسیم می کرد. وی به رغم آنکه به گفتۀ خودش درس نخوانده و گوشه گیر و منزوی بود و کمتر با انسان ها نشست و برخاست داشت ، امّا بر پایۀ مطالعات گستر ده ای که در دانش های گوناگون داشت ، بر دانش روانشناسی و انسان شناسی و حتّی قیافه شناسی ، چیرگی و استادی داشت . زمانی که او ناچار شد بخش بزرگی از کتاب هایش را به کتابخانۀ وزیری یزد بفروشد و این جانب مسئول خرید و جابجایی و فهرست آن کتاب ها بودم ، به ده ها کتاب در زمینه های : روانشناسی، جامعه شناسی و قیافه شناسی برخوردم که در میان کتاب های او بود .

آذر پس از آنکه به پیشنهاد مهندس عبدالعلی حمیدیا ، استاندار آن هنگام یزد و همراهی آقای مهندس سفید ، استاندار پیشین یزد در این شهر باشنده شد، وهر روزه افرادی به نزد او رفته و اظهار ارادت می کردند ، آذر آن ها را وارد آن پیمانه می کرد و در زمان کوتاهی به شناخت خوبی از افراد دست می یافت .در دیدارهایی که با او در خانه اش داشتم ، وی فهرستی از این افراد را در حافظۀ قوی خود داشت ، برخی از این افراد به رغم آنکه بسیار در ظاهر به او محبّت می کردند ، امّا آذر با شناخت خوب خود، آن ها رادر فهرست سیاه خود جای داده بود .برخی را حتّی به خانه اش راه نمی داد و یک نفر را هم بی درنگ از خانه اش بیرون کرده بود . تنی چند از این افراد که پس از مرگش خود را در گروه دوستان او جای داده بودند ،جزو این فهرست سیاه بودند. که از آن بگذریم.

امّا آدم های خوب آذر یزدی، افرادی بودند که آذر به خوبی از آن ها یاد می کرد .این ها آدم هایی بودند که احترامی که به آذر می گذاشتند ، به واسطۀ شخصیّت والای انسانی و اخلاقی او بود. او را مردی می دانستند که سرد و گرم روز گار را چشیده و برای پویایی و درستی جامعه قلم می زند و جز خیر و صلاح بشر ، بویژه کودکان هیچ نمی خواهد . یک لا قبایی است که در بند هیچ چیز نیست ، دنیا برایش بی ارزش است و اصل برای او کرامت انسانی است .دنیا در نظر او آن قدر ارزش دارد که نیازارد دلی را . وسرانجام اینکه : آذر کسی است که پشت پا به همه چیز زده است ، قانع ، بردبار و خندان و خاموش .او یک دنیا دارد وآن هم دنیای کتاب است ، دنیای نوشته است .

در فهرست آدم های خوب آذر یزدی ، افراد زیادی از گوشه کنار ایران ، بویژه تهران که نزدیک به 50 سال در آن زندگی کرده است ، به چشم می خورد: دکتر محمّدعلی اسلامی ندوشن ، دکتر مهدی محقق، دکترحسن حبیبی ، احمد مسجد جامعی ، پروین دولت آبادی ( شاعر معاصر)، دکتر نوش آفرین انصاری ، دکتر توران میر هادی ، مصطفی رحماندوست ،محمد هادی محمدی ( نویسندۀ تاریخ ادبیّات کودکان ایران) ، امیرکاوس بالازاده ، عبدالرّحیم جعفری ( بنیانگذار امیرکبیر ) منوچهر اشرفی و پسرانش (مدیران انتشارات اشرفی ) و.....

آذر برای یزد خودمان هم فهرست بلند بالایی از آدم های خوب داشت : استاد محمود رهبران ، ، ناصر انتظاری ( مدیر گلبهار )، اسدالله شکرانه ( مدیر وقت کانون پرورش فکری کودکان و مدیر کنونی بنیاد آذر یزدی) مهندس سفید ( استاندار پیشین یزد) مرحوم احمد آرامش ، مرحوم استاد سید محمّد نوّاب رضوی، غلامرضا محمّدی ( کویر)،محمّد ملک ثابت ( مدیر وقت حوزۀ هنری یزد) ،عبّاس ملازینلی ، رقیّه دوست فاطمی ، مژگان محمّدیان ، احمدرضا قدیریان ، پیام شمس الد ّینی و....

جوانمرد قصاب

آذر یزدی سه کتاب به نام های: گربۀ تنبل، گربۀ ناقلا و گربۀ بازیگوش دارد ،که کتاب آخری را با اینکه نوشته بود، هرگز چاپ نکرد و در بین کارهای دست نویس و چاپ نشده اش مانند: جنگل مولا و قصّه های خوب برای بچه خوب جلد نهم و دهم و دیوان اشعارش نزد خانوادۀ پسرخوانده اش محمّد صبوری است ، امّا امتیاز دو کتاب اوّلی را برای چاپ به من سپرد که قرار است در سال 1400ش چاپ شود.

امّا در باره کتاب گربۀ تنبل، جریانی وجود داشت که برایم تعریف کرد. وی گفت : چاپ این کتاب، چندین سال طول کشید و به ممیّزی خورد و در آنجا مانده بود. داستان از این قرار بود که من در کتابم، جایی به نقل از گربه ها آورده بودم که از قصّاب محل که هر روز به آن ها تولا ( آشغال گوشت) می داده، تشکّر کرده بودند و به او لقب «بزرگوار» داده بودند. بررس جوان کتاب در وزارت ارشاد اسلامی روی این کلمه دست گذاشته بود و گفته بود: تنها بزرگوار «امام خمینی» است و باید عوض شود . هرچه دوستان به او می گفتند: این دو مقوله ربطی به هم ندارد،او نمی پذیرفت و کتاب معطّل مانده بود تا اینکه یک روز آقای مصطفی رحماندوست گفت : برای اینکه کتاب چاپ شود، من یک راه حلّی دارم ،در شهر ری یک خیابانی به نام جوانمرد قصاب است، بیاید به جای بزرگوار بنویسید: جوانمرد قصاب و من هم با اینکه خرسند نبودم، پذیرفتم و کتاب پس از چند سال، اجازۀ چاپ گرفت.

پسرخوانده

آذر که هیچ گاه ازدواج نکرده و فرزندی نداشت .وقتی به یزد آمد، به من گفت: تو مانند پسر من هستی و اگر اشکالی ندارد تو پسرخواندۀ من باشی. و من هم از این لطف او سپاسگزاری کردم. من آذر را بسیار به دلیل اخلاق خوب و مهربانش را دوست می داشتم و سعی می کردم کاری که یک پسر می تواند در حقّ پدرش انجام دهد ، انجام دهم و در این راه کوتاهی نمی کردم. از این رو در مدّتی که در یزد بود، بارها به هنگام بیماری با کمک دوستانی که در ادارۀ کل فرهنگ و ارشاد اسلامی یزد، حوزۀ هنری، بیمارستان سیدالشهدای یزد، بویژه آقای دکتر سید محمود صدر، پزشک نامی قلب آنجا که بسیار آذر یزدی را دوست می داشت و دیگران داشتم ،او را بستری می کردم . واو همیشه می گفت: شرمنده ام که به زحمت افتادید، حتّی با پیگیری و البته لطف و همراهی مدیران سازمان برنامه بودجۀ یزد بویژه مهندس علی اکبر اولیاء ،تمامی خانۀ کاهگلی او (به غیر از اتاق کارش که خود نگذاشت) سفیدکاری، مرمّت و گازکشی شد و برایش آبگرمکن، بخاری گازی و یک خطّ تلفن خریداری شد.

مهدی چرخی

آذر، زمانی که در یزد بود، شناسنامه ای به نام مهدی چرخی گرفته بود. و سال ها با این شناسنامه زندگی می کرد تا اینکه یک روز برای کاری به ادارۀ ثبت اسناد رفته بود و گفته بودند: این شناسنامه مستنداتی ندارد. هنگامی که به یزد آمده بود دیده بود راست می گویند.شناسنامۀ او هیچ سابقه ای در ادارۀ ثبت احوال یزد ندارد و همین طور یک شناسنامه به او داده بودند. . او که فردی به قول خودش دست و پا چلفتی بود، پس از ماه ها دوندگی و با کمک دوستان یزدی پس از سال ها صاحب شناسنامه شد و درخواست کرد به نام همان آذر یزدی باشد که سال ها معروف شده بود، شناسنامۀ جدید صادر شود .خودش می گفت که در شناسنامه اش آذر خرمشاهی است.

فهرست انتشارات میرکبیر

یکی از کارهایی که آذر یزدی در سال های آغازین کار در انتشاراتی های گوناگون تهران انجام می داد، گردآوری و تدوین فهرست انتشارات آن بنگاه بود که برای انتشارات علمی و چند جای دیگر انجام داد، یکی از این ها تدوین فهرست انتشارات میرکبیر بود که آذر می گفت .زمانی که آقای عبدالرحیم جعفری به امریکا رفته بود و در نمایشگاهی یا جایی شرکت کرده بود، بواسطۀ همین فهرست که بسیار سودمند و ابتکاری تدوین شده بود، جایزه ای به مؤسسه داده بودند که وقتی به جعفری به ایران آمد، هدیۀ خوبی به آذر داد.

مهدی صبوری

آذر می گوید : زمانی که در کتابفروشی در تهران کار می کردم ، پسرکی به نزدم آمد و گفت: سرپناهی و خانه ای ندارم و من هم دلم به حالش سوخت و چون فرزندی نداشتم، او را به نزد خودم آورد و بعدها هزینۀ تحصیل و ازدواجش را دادم و او ر ا به عنوان پسر خواندۀ خود خواندم و با اینکه خودم وضع خوبی نداشتم و از کار در چاپ خانه ها و حروف چینی حقوق بخور و نمیری به دست می آوردم، هرچه در توانم بود برایش گذاشتم تا زمانی که سر و سامان گرفت و خود صاحب کسب و کاری و خانواده ای شد.

کاریز یزد...
ما را در سایت کاریز یزد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : karizyazda بازدید : 34 تاريخ : چهارشنبه 24 آبان 1402 ساعت: 14:17