سی خاطره از آذر یزدی (6)

ساخت وبلاگ

حسین مسرّت

خودآموز عکّاسی

آذر زمانی که بی پول بود، برای ناشران گوناگون کتاب هایی می نوشت که به نام خودش نبود و حتی به نام دیگران بود، مانند کتابی که در بارۀ حضرت علی(ع) نوشته و یا کتابی که دربارۀ آشپزی و تدبیر منزل است و با نام ساختگی «هنرستان خانه و خانه داری» چاپ شده است . یکی از این کتاب ها به نام خودآموز عکّاسی است که آذر از روی کتاب های خارجی و دیگر کتاب ها ساخته بود .وی می گفت: چندتایی را به عکّاسی نزد کتابفروشی دادم تا بفروشد .و او با خوشحالی می گفت: از وقتی کتاب تو را می فروشم، مشتریانم چند برابر شده است .این ها می روند براساس فرمول های تو عکس هایشان را چاپ می کنند و خراب می شود و به من می گویند: چرا خراب شده؟ می گویم: حتماً درست از فرمول استفاده نکردید و آن ها مرتب داروی چاپ از من می خرند . بعدها فهمیدم که من یکی از فرمول ها را اشتباهی نوشته ام و این بندگان خدا به زحمت افتاده بودند.

فقط با مسرّت

در حدود سال 1384 ش که در تهران بودم، در مجلس گرامیداشت حامیان نسخ خطّی که در کتابخانۀ مجلس شورای اسلامی برپا بود، به خانم دکتر نوش آفرین انصاری، رئیس شورای کتاب کودک که همسر آقای دکتر مهدی محقق، رئیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی ایران هم بود، گفتم: این همه آیین بزرگداشت برای افراد می گیرید، یکی هم برای استاد مهدی آذر یزدی بگیرید که حقّ بزرگی برگردن ادبیّات کودکان ایران دارد و کتاب های خوبی برای کودکان نوشته است . خانم دکتر انصاری گفت: چشم، حتماً به آقای دکتر محقق می گویم.

خوشبختانه پس از یک سال این موضوع در انجمن آثار و مفاخر فرهنگی ایران تصویب شد و به من گفتند که باید زحمت گردآوری کتاب زندگی و آثار مهدی آذر یزدی را هم خودت بکشی که من با روابط خوبی که با دوستان آذر یزدی در سراسر ایران داشتم و با مکاتبات و تلفن های فراوان این کتاب را گردآوری کردم که با ویراستاری و به نام امید قنبری کارشناس همان انجمن چاپ شد و هرگز بابت حقّ تالیف آن، پولی به من پرداخت نشد و از این بابت ناراضی نبودم، چون ثمرۀ یک سال تلاشم به بار نشسته بود ،فقط ناراحت از این بودم که چرا به نام دیگری چاپ شده است.

در بهمن 1385 که قرار شد این آیین در محلّ انجمن آثار و مفاخر فرهنگی در پل امیر بهادر برپا شود ، آذر یزدی به هیچ وجه راضی نمی شد به تهران برود. و می گفت من فقط با مسرّت به تهران می روم، چون هیچ جا را بلد نیستم .

مدیران ادارۀ کل فرهنگ و ارشاد یزد گفتند: هر ترتیبی است چند روز از کتابخانۀ وزیری مرخّصی بگیر و همراه استاد به تهران برو. خودرویی هم برای ما کرایه کردند. هتلی جنب تالار وحدت برایمان گرفتند. و مجلس آبرومندی برای او در انجمن برپا شد و دکتر اسلامی ندوشن، دکتر مهدی محقق ، دکتر نوش آفرین انصاری ، خود من و دیگران و دربارۀ نقش آذر در رشد و گسترش ادبیّات کودک سخنرانی کردیم و آذر در آن مجلس وقتی شور جمعیّت مشتاق را دید، در سخنرانی اش به گریه افتاد . اعضای انجمن هدایای وی از جمله تعدادی سکّه و قابی از انجمن که با نشانه ای از طلا بود، تحویل من دادند و تا مدّت ها در خانۀ من بود تا اینکه همه را برایش فرستادم . در این چند روز به همراه او به کتابخانۀ ملی و به دیدار آقای اشتری، مدیر کتابخانه و آقای مصطفی رحماندوست رفتیم و در مجلس بزرگداشت استاد دکتر مهدی محقق در خانۀ فرهنگ ابن سینا شرکت کردیم. سپس با خودروی کرایه تا یزد آمدیم.

بچه های فوتبالیست

آذر یزدی همیشه می گفت: حقوق مرا بچه ها می دهند و از این بابت از همه شان ممنونم، خدا همه بچه ها را زیاد کند تا درآمد من هم بیشتر شود، امّا بچه های کتابخوان، نه بچه های فوتبالیست که من صبح تا شب از دست آن ها آسایش ندارم .

مرگ خدیجه

آذر یزدی همیشه از مرگ ناگهانی خواهر زاده اش خدیجه که به او «خدیج» می گفت، غصه می خورد و هنگامی که به بیان آن می پرداخت، اشک در چشمانش جمع می شد .آذر زمانی که در حدود سال 1357ش برای چند مدتی به یزد برمی گردد، او را به نزد خود در کوچۀ منارگلی یزد می برد. حتی آذر برای مداوای خدیجه او را به تهران برده بود . آذر از هوش زیاد ، دست خطّ خوب و علاقۀ او به تحصیل می گفت .

قیمت کردن کتاب ها

یک روز که به خانه اش رفتم دیدم آذر بسیار ناراحت است، پرسیدم چی شده است ؟ گفت: هنوز من زنده ام، پسر خواهرم.... رفته کتاب هایم را قیمت کرده که که پس از مرگم بفروشد. من که همه را به کتابخانه ها اهداء می کنم.

پسر خوب

آذر یزدی می گفت : هنوز هم آدم های خوب پیدا می شود، یکی از این پسر های خوب آقای احمد مسجد جامعی است. سال ها بود پس از مصادرۀ انتشارات امیر کبیر ، پس از پیروزی انقلاب اسلامی کتاب هایم را این ناشر چاپ می کرد و هیچ حق تألیفی به من داده نمی شد . یک روز عصبانی شدم و رفتم به دفتر انتشارات . مرا به دفتر آقای احمد مسجد جامعی که آن موقع در امیرکبیر مسئولیتی داشت، راهنمایی کردند. او پس از شنیدن حرف های من با مهربانی گفت: من همین الان حلّش می کنم .صدای مدیر حسابداری زد و موضوع را گفت ، بی درنگ چکی به من دادند و دستور داد از این به بعد هر وقت کتاب های ایشان چاپ شد. بلافاصله وجه آن را حواله می کنید.

این جریان تا آخرین روزهای عمر آذر برقرار بود و حتی پس از درگذشت آذر یزدی، فردی از امیرکبیر با من تماس گرفت که نماینده ای یا ورثه ای برای گرفتن حقّ تألیف معرّفی شود که چون ورثه و نماینده ای قانونی نداشت ، این پرداخت هم قطع شد.

خیلی دیوانه

زمانی که به پیشنهاد من و موافقت استاد آذر یزدی در بار نخست، حدود یک وانت نیسان کتاب های او را برای کتابخانۀ وزیری خریدیم و چون کتابخانه جایی برای انبار کتاب نداشت به خانۀ من منتقل و سپس فاکور شد، ماه ها طول کشید تا پول کتاب ها از کتابخانۀ مرکزی آستان قدس رضوی در مشهد بیاید و چند بار استاد برای گرفتن پولش به کتابخانه آمد . یک بار که آمده بود، مدیر کتابخانه گفته بود: هنوز نیامده و استاد، ناراحت از کتابخانه بیرون می رود ، در راه به استاد محمود رهبران، کارشناس صحّافی و استاد خوشنویس کتابخانه برمی خورد، استاد رهبران می پرسد: چرا استاد آذر نارحتید؟ و او موضوع را می گوید، آقای رهبران می گوید: استاد، هرچه قدر لازم دارید، من به شما می دهم تا پول کتاب ها بیاید. ولی آقای آذر نمی پذیرد ، امّا بعداً به دکتر اسلامی ندوشن موضوع را می نویسدکه : این آقای رهبران یا خیلی دیوانه است یا خیلی خوب، زیرا هیچ کس حاضر نیست برای دیگری چنین کاری را بکند.

* برگرفته از ادبستان یزد ، ش 13.

کاریز یزد...
ما را در سایت کاریز یزد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : karizyazda بازدید : 33 تاريخ : چهارشنبه 24 آبان 1402 ساعت: 14:17