روشن نورى، سخنورى گمنام در عصر قاجار* (1)

ساخت وبلاگ

حسین مسرّت

مدرّس دانشگاه میبد

hmasarrat@ yahoo.com

چکیده

در دورۀ قاجار هر فرمانروایی که به ولایتی گمارده می شد ، همراه خود گروهی نظامی ، اداری، مستوفی، مالیات چی، دبیر ،کاتب و خدم و حشم هم می برد که برخی از این همراهان ، سخنور یا شاعر بودند. یکی از اینان ميرزا هدايت‏اللَّه متخلّص به «روشن نورى» است که در تذکره های عصری به غیر از میکده (و به نقل از آن، حدیقه الشعرا) و حتی تذکره های سخنوران مازندران نامش نیست. از این رو نگارنده را بر آن داشت که به روشنگری در زندگی وی بپردازد.

کلید واژه

شاعران دورۀ قاجار/ تذکرۀ میکده/ روشن نوری/ یزد / نور

ميرزا هدايت‏اللَّه متخلّص به «روشن نورى» از مستوفيانى است كه همراه سيف‏الدّوله ميرزا(1) فرزند عليشاه ظلّ‏السّلطان(2) به يزد آمد.(3) آن طور كه «عبدالوهّاب طراز يزدى»(4) در ديوانش آورده، گويا بسيارى از كارگزاران و چاكران و مأمورين دولتى از اهالى نور و سارى را به يزد آورده و بر مردم ستم مى‏كردند تا بدان حد كه شاعر از دست ايشان به تنگ آمده و در قطعه‏اى با اين عنوان آنان را مورد نكوهش قرار داد:

در مذمّت مازندرانيّان نوريّه هنگامى كه جمعى كثير از آنها در يزد بودند(5)

اى دريغا از نفاقِ دَهر دو رنگ

وى فغان از جفاى چرخِ كبود

يزد كز بس بلند ايوانى

كَنگر باره بر فلك مى‏سود

از هجومِ خَسانِ سارى و نور

گشته مصداقِ شهر عاد و ثمود

ظلم بر شاه باشد ار گويم:

ظلم بر يزد و يزديان فرمود

هم ز شهزاده كس نديده ستم

بلكه درياى رحمتى است ودود

هم شكايت نمى‏كنم ز وزير

بلكه از عدل او جهان آسود

هم نخورده‏ست مالِ كس لشكر

بلكه شب از گرسنگى نَغَنود

اين عجب بين كه با چنين اوضاع

جان مردم ز ظلم و كين فرسود

جمع ديوان ز صدهزار گذشت

خود عدد چيست، بلكه نامعدود

با همه آن عدالتِ عُمّال

هيچ دانى زيادتى ز چه بود

هر چه مازندران ز رعيّت داشت

از وضيع و شريف و گَبر و يهود

كرده عزمِ رَحيل و كوچا كوچ

خود اقامت به يزدشان مقصود

چون چنين ديد خسرو گيتى

جمعِ مازندران به يزد افزود! (6)

× × ×

نخستين جايى كه اشاره به شرح حال و اشعار روشن نورى دارد، همانا تذكرۀ ميكده، نگارش و تأليف محمّدعلى وامق يزدى (1262-1200 ق) است، كه با او معاصر و معاشر بوده است. وامق چنين مى‏نويسد:

روشن - اسم شريفش ميرزاهدايت ‏اللَّه و دلش از رموز آگاهى آگاه؛ از بزرگ زادگان ديار مازندران و از اهالى محلّ نور كه از مُحّال مشهورۀ آن سامان است.

ميرزاكَلب على والد او در عهد آقا محمّدخان قاجار عَلَم استيفا افراشته، بر هَمگِنان استيلا داشته و ميرزا محمّداسمعيل كه در اين اوان وزير دارالخلافۀ طهران و ميرزا محمّدابراهيم‏خان كه الحال در حدود ملاير بِالاستقلال حكمران است؛ دو برادر مِهتر آن والاشأنند. در اواخر عهد دولت فتحعلى ‏شاه قاجار كه حكومت دارالعبادۀ يزد مفوّض به نوّاب سيف‏الدّوله ميرزاى ولد ظلّ‏السّلطان گرديد، ميرزا محمّداسمعيل مزبور به امر وزارت مأمور(7) و با دو برادر كِهتر به اين ولايت آمده، قريب به دو سال به امر وزارت قيام و امورات ولايتى از اهتمام نظم و تدبير او نهايت انتظام داشت.

و در آن ايّام، ميرزا هدايت ‏اللَّه نيز در خدمت شجاع‏الدّوله‏ميرزا برادر كهتر سيف‏الدّوله‏ميرزا به رتبۀ وزارت ممتاز و الآن در دربار فرمانفرماى اين ديار نوّاب خانلر ميرزا(8) كه برادر محمّدشاه قاجار(9) است، به منصب استيفاى خاصّه سرفراز است.

بالجمله با حصول فضايلِ ذاتى حَسَبى و نَسَبى، روز و شب در تحصيل و اكتساب كمالات صورى و مُكتَسبى و با علوّ مراتب جاه و جلال در كمال افتادگى و نيكومَشربى است، به مراتب تحرير و انشاء مربوط و در خطّ شكسته، خطّ درستى از اقسام خطوط دارد. در گلشن شعر نيز شكفته خاطر و بلبلِ طبعش در سرودن اقسام آن قادر، با اينكه آغاز شاعرى ايشان است، آثار ترقّيات كلّى از اشعار روانشان عيان است و از آن خرمن اين مُشت نشان است:

لهُ فى‏القصيده

اى كشيده حلقه، حلقه سلسله بر آن رُخان

وى نهاده توده، توده مُشكِ تَر بر ارغوان

هر زمان ز آن حلقه، حلقه، حلقه سُنبل تباه

هر زمان ز آن توده، توده، توده نسرين هَوان

پسته(10) دارى غنچه، غنچه، لعل خندان در عقيق

رَسته دارى دانه، دانه، دُرّ غلطان در دهان

هر زمان زآن غنچه، غنچه، غنچه گل شرمسار

هر زمان ز آن دانه، دانه، دانه اشكم روان

طَبله، طَبله، مُشك تَر ريزى به روى آفتاب

دسته، دسته، سُنبل مُشكين به طَرْفِ گلستان

هر زمان زآن طبله، طبله، طبله عطّار خوار

هر زمان زآن دسته، دسته، دسته سُنبل نوان

لَمعَه، لَمعَه نور اندر ارغوان آرى پديد

شُعله، شعله نار اندر گلستان سازى عيان

هر زمان زآن لمعه، لمعه، لمعه‏اى دارم به چشم

هر زمان زآن شعله، شعله، شعله‏اى دارم به جان

قصّه، قصّه گر بپرسد شَه ز لطف، احوال من

شَمّه، شَمّه پيش او زين قصّه بگشايم زبان

هر زمان زآن قصّه، قصّه، قصّه‏اى گويم لطيف

هر زمان زآن شَمّه، شَمّه، شمّه‏اى سازم بيان

و لهُ فى‏الغزل

كنم از خون دل رخساره گلگون

كه در محشر رخ خونين(11) پسندند

×

وعده وصلم به محشر داد آن زيبا نگار

خود، اجل دانم ز دردِ انتظارم مى‏كشد

×

كاش منهم دلبرا عَذرا عَذارى داشتم

در كنار او چو گيسويش قرارى داشتم

×

چو جان به مهر تو دادم چو دل به عهد تو بستم

چه(12) مِهرها كه بريدم چه عهدها كه شكستم

مرا شيشه صبر و ميناى عشرت

ز سنگِ جفاى تو بدخو شكسته

×

فلك خواست حُسنِ تو با عشق ما را

بسنجد به هم، صد ترازو شكسته

×

به كف ديدى به خواب آن زلف عَنبر بوى را «روشن«

ولى خواب پريشانت ندارد هيچ تعبيرى

گفته بودى بنمايم(13) رخ و دل از تو ربايم

دل ربودى تو(14) ندانم كه چرا رخ ننمايى(15)

× × ×

کاریز یزد...
ما را در سایت کاریز یزد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : karizyazda بازدید : 51 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1402 ساعت: 19:58